هوالحق المبین
گاه گاه هایی از راه می رسند که دلکم نای گریه ندارد
اما آنقدر مشوش است که بی امان دست و پایم را می لرزاند
چه کنم...
خداوندگارم را صدا می زنم : " ای کاش این دور دست ها زودتر نزدیک شوند... می ترسم از روزی که این نزدیکی شوند و من سویی در چشمانم نداشنه باشم تا از دیدنشان آرام گیرم...!! خدای من کمی نزدیکتر بیا محتاج دست نوازشت هستم تنهایم مگذار."
بار رخدادها سنگین است و مرا سنگ می کند
ای وای باز ترس : " می ترسم سنگ دلم در آتشی که به راه افتاده بترکد ."
به کسانم بگویم دور شوند مبادا ترکش سنگ دلم آسیبی شود بر آنها
ای وای باز فکر نکرده اندیشیدم : " آخر کسانم مرا در آتشی که در آن سنگ دلم می سوزد تنها نمی گذارند "
نمی دانم
چه شده است
این ول وله که شهر را تکان می دهد سایه ی من است ؟
تمام لحظه های خالی از عشق که محکومشان می کنیم به :" دوستم بدار " تک تک به سیاهی می رسند
اگر نفرین باز خورد نداشت یا اتفاقی بود که به آسانی رخ می نمود شاید همگی محکوم نفرین می شدیم
خستگی روحی که آن را :" دلم گرفته" می نامیم تنها خواسته اش پناهگاهی است برای آرمیدن
اگر من به تو بگویم بیا و در آغوشم بیارآم با امید آرامش نیا که وجودم را غده های سرطانی تنهایی فراگرفته
اما تو امید داشته باش
امید به اینکه تن رنجورم پناه بی پناهیت شود
شاعر : نقاش گم نام فاطمه خانی