من و خرسی صورتی

در جست و جوی عشق

من و خرسی صورتی

در جست و جوی عشق

خداحافظ جوانی

گاه اندیشیدنم به اینکه عجب بازی عجیبی دارد روزگار مرا ازخواب بیدار میکند


سال های بعد از تولد 17 سالگی ؛

نفرین شده یا نشده کابوس بودند و تمام شدند و حالا من ماندم و پیری زود رسی که فقط خودم میشناسمش و حاضر نیستم ثانیه ای به عقب برگردم حتی اگر خدا بخواهد , آخر می ترسم کابوس تبخال شود و پدیدار شود در انزار !



امان از منی که چون سنگ ِ صبوری بی احساسم !

امان از منی که میدانم و تظاهر به ندانستن می کنم !


امان از تویی که نمی دانی این من چه کسی است

امان از تویی که مرا سراسر غرور می دانی و امان از منی که سراسر فرارم !


امان از روزگار ِ سراسر از  انتظار

امان از روزگار ِ ناسازگار


امان از این دل ِ خسته که خواب ِ ارام ندارد

امان از انتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــظار 

پایان 24 سالگی و ورود به 25 سالگی بر من مبارک .