من و خرسی صورتی

در جست و جوی عشق

من و خرسی صورتی

در جست و جوی عشق

کارو


دو تا شعری که اینجا گذاشتم از اشعار "کارو" شاعر معاصر ، برادر ویگن.

از اولین افرادیست که به سبک شعر نیمأی ، شعر سرود .

منم تازه باهاش آشنا شدم ، اما از شعر هاش و رنجی‌ که ازش دم می‌زنه دلم به درد اومد



-----------------------------------------------

تولد!! روزی که هیچگاه نفهمیدم برای چی باید خوشحال باشم!!!


پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی

تو ای مادر اگر شوخ چشمی ها نمی کردی

تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی کردی

کنون من هم به دنیا بی نشان بودم

پدر آن شب جنایت کرده ای شاید نمی دانی

به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی

از این بایت خیانت کرده ای شاید نمی دانی

من زاده ی شهوت شبی چرکینم

در مذهب عشق ، کافری بی دینم

آثار شب زفاف کامی است پلید

خونی که فسرده در دل خونینم

من اشک سکوت مرده در فریادم

داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم

اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق

نام شب عشق را که برد از یادم ؟
 
-----------------------------------------------

شبی مست رفتم اندر ویرانه ای

ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای نرم نرمک پیش رفتم

در کنار پنجره تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای

پیرمردی کور و فلج درگوشه ای
مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای

پسرک از سوز سرما میزند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
پس از ان سوگند خوردم مست نروم بر در خانه ای

تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای

جور جنایت

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره

دیگه دنبال اهو دویدن فایده نداره نداره

چرا این در و اون در میزنی ای دل قافل

 دیگه دل بستن و دل بریدن فایده نداره


خرسی به نظرت چیم شده امشب ؟

خرسی حالم،خیلی خراب نه ؟

چی‌ بگم برات از احوال این دل تنگ ؟

من میگم تو بگو که چه کنم با این دل تنگ؟


جور جنایتی را میکشم که لرزانه دلم از ناخداگاهی که این جنایت را در حق دیگری روا کنم

خسته دل و سوخته جگر

میسوزد جگرم

اه میکشد نفسم

می‌بخشد قلبم

ای وای چرا میبخشی ؟

دلش را ندارد , دل نفرین و قهر را ندارد

 

ای وای از پرستش بتی را که خدا فرض میکنند

خدای من دیگری است

بگو بگو که من کافرم! نه ,نیستم .

خدایی من دوست من است

همراه من است

عقل تن من است

میکنم ، میپرم ، آه ه ه.....

آزادم

پروانه ام ، شمعی نیست که مرا بسوزاند چون من رها پرواز می‌کنم

نمیفهمی که در زندان سیاه دلت مخفی شده ای و آتش ایمان تو را بت پرست کرده است .


شاعر : فاطمه خانی (فانتومتخ)