من و خرسی صورتی

در جست و جوی عشق

من و خرسی صورتی

در جست و جوی عشق

گاه گاه های دلکم

هوالحق المبین


گاه گاه هایی از راه می رسند که دلکم نای گریه ندارد


اما آنقدر مشوش است که بی امان دست و پایم را می لرزاند


چه کنم...


خداوندگارم را صدا می زنم : " ای کاش این دور دست ها زودتر نزدیک شوند... می ترسم از روزی که این نزدیکی شوند و من سویی در چشمانم نداشنه باشم تا از دیدنشان آرام گیرم...!! خدای من کمی نزدیکتر بیا محتاج دست نوازشت هستم تنهایم مگذار."


بار رخدادها سنگین است و مرا سنگ می کند


ای وای باز ترس : " می ترسم سنگ دلم در آتشی که به راه افتاده بترکد ."


به کسانم بگویم دور شوند مبادا ترکش سنگ دلم آسیبی شود بر آنها


ای وای باز فکر نکرده اندیشیدم : " آخر کسانم مرا در آتشی که در آن سنگ دلم می سوزد  تنها نمی گذارند  "


نمی دانم


چه شده است


این ول وله که شهر را تکان می دهد سایه ی من است ؟





تمام لحظه های خالی از عشق

تمام لحظه های خالی از عشق که محکومشان می کنیم به :" دوستم بدار " تک تک به سیاهی می رسند

اگر نفرین باز خورد نداشت یا اتفاقی بود که به آسانی رخ می نمود شاید همگی محکوم نفرین می شدیم

خستگی روحی که آن را :" دلم گرفته" می نامیم تنها خواسته اش پناهگاهی است برای آرمیدن

اگر من به تو بگویم بیا و در آغوشم بیارآم با امید آرامش نیا که وجودم را غده های سرطانی تنهایی فراگرفته

اما تو امید داشته باش

امید به اینکه تن رنجورم پناه بی پناهیت شود


شاعر : نقاش گم نام فاطمه خانی