من و خرسی صورتی

در جست و جوی عشق

من و خرسی صورتی

در جست و جوی عشق

شکلات داغ

شرپ شرپ صدای دمپایی که برای پاهای نحیفی به طول موجی بیشتر از 80 سال شمسی برخلاف صحیح بودن سایز بزرگ می نماید عجیب خواب ناآرامم را به سردردی دلخراش می کشاند .


امروز شنبه است اما حال و هوای دلتنگی های پنجشنبه ای  که عاشقی بی معشوق آن را به غروب جمعه رسانده عجب خفه کننده است , نگاههایی که به من می گوید ناهار یادت نرود و پسرک همسایه یادم می آید باید این ته چین را برای او هم ببرم که از مادرش طلب آشی نکند و در عوض از همسایه ته چین دخترش را بخواهد ای وای یــادم امد دیشب می گفت: " امسال بعد از تابستان به کلاس اول راهنمایی می روم ." منظورش سال بعد بود .


کمی دلتنگی و اشک گاه و بی گاه و می خواهم بخوابم ذهنم آرام شو که بخوابم ؛ تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق هر ده انگشتش را شکاند تکانی خورد و خور خور نـــــــــــــــــــــــه دیگر نمی گذارد بخوابم این ذهن درگیر, موبایل قشنگم, زنگ بی جواب و اس ام اس های  پر هیاهو با مادری به پیاده روی می رویم, نه نه امروز اسمش خرید است .


اولین نداریم را نمی گوید مغازه را جستجو کرد , دومی بسته بود فردا برایم می خرد , سومی چقدر رنگ و مدلش را دوست داشتم حیف که دیر یادم افتاد سایزم را باید کم کنم , چهارمی آنچه را اولی جستجو کرد داشت ؛ وقت نماز است و ما نزدیک مسجد و سلامی به خدا ؛ شیرینی دلمان می خواهد اما هیچکدام آنچه مامی خواستیم رانداشتند پس فیلمی بخریم که شب بگذرد و شکلات داغ ؛ به خانه که رسیدیم من به مغازه رفتم و کیکی برای نسکافه خوردن و آرد سوخاری برای شام .


خوب روغن داغ است تکهای مرغ برای سوخاری شدن آماده اند  ؛ مادری نسکافه کجاست و او می گردد و من می گردم , محمد آش را با جا برده ای پسره ی پر رو , جای بسته های تکنفره را جستجو کردم فقط بسته های  شیر نه 2 بسته شکلات داغ هم هست همانهایی که دختر عمه آورده ماکه شکلات داغ نمی خوریم به جز امشـــــــــــــــب .

 

و فیلم را می بینیم :"مالی که چشم پشت سرش باشه به آدم وفا نمی کنه " شاید این همان چیزی است که بازی روزگار می خواهد هالیه من کند .


تن درد می کشد ذهن می خوابد ؛ ذهن آشفتگی می کند تن گوش نمی کند مگر چاقو به استخوان برسد درد تن را به درد ذهن ترجیح می دهم و تیک تیک بازی مادر با گوشی موبایلش خنده ای به لبم مهمان می کند .

روزگار بگذر و بگذر و بگذر که من توان گذر ندارم

روزگارا بگذر

 

رخدادا رخ نده

 

گر رخ می دهی

 

سریع بگذر

 

این روزها از روزگار من نیستن

ابر کثیف ظلم بارید ؛ اینها را برایم به ارمغان آورد

 

و من چتر داشتم، اما نادان بودم ، و تمام باران ها را رحمت می پنداشتم

دریغ از اینکه اینک انسان های پست فطرت هم می توانند باران ببارند بر سر پریزادگانی که خفته بیدارند

 

روزگار بگذر ؛ بگذر و بگذر که من توان گذر ندارم

 

---------------------------------------------------

نقاش گم نام فاطمه خانی

گاه گاه های دلکم

هوالحق المبین


گاه گاه هایی از راه می رسند که دلکم نای گریه ندارد


اما آنقدر مشوش است که بی امان دست و پایم را می لرزاند


چه کنم...


خداوندگارم را صدا می زنم : " ای کاش این دور دست ها زودتر نزدیک شوند... می ترسم از روزی که این نزدیکی شوند و من سویی در چشمانم نداشنه باشم تا از دیدنشان آرام گیرم...!! خدای من کمی نزدیکتر بیا محتاج دست نوازشت هستم تنهایم مگذار."


بار رخدادها سنگین است و مرا سنگ می کند


ای وای باز ترس : " می ترسم سنگ دلم در آتشی که به راه افتاده بترکد ."


به کسانم بگویم دور شوند مبادا ترکش سنگ دلم آسیبی شود بر آنها


ای وای باز فکر نکرده اندیشیدم : " آخر کسانم مرا در آتشی که در آن سنگ دلم می سوزد  تنها نمی گذارند  "


نمی دانم


چه شده است


این ول وله که شهر را تکان می دهد سایه ی من است ؟